زیگموند فروید و نظریه روانکاوی
زیگموند فروید بیش از یک قرن پیش، نظام روانکاوی و نظریه شخصیت خود را مطرح نمود. وی بر تفکر در مورد ماهیت انسان و شخصیت تاثیری شگرفت گذاشت. تاریخ بشر متفکری همچون او کمتر به خود دیده است.
بسیاری از نظریات روانشناسی که بعد از نظریه فروید مطرح شدند یا گسترش نظریه وی بودند یا اعتبار خود را از مخالفت با نظریه او بدست آوردند.
تولد، زندگی و مرگ فروید:
فروید در ششم ماه مه ۱۸۵۶ در شهر فریبرگ، موراوی متولد شد (اکنون پریبور، جمهوری چک). پدر او تاجر نسبتا ناموفق پشم بود. وقتی کسب و کار او در موراوی ورشکسته شد، خانواده را به شهر لایپزیگ در کشور آلمان و بعد، وقتی زیگموند ۴ ساله بود، به شهر وین، کشور اتریش منتقل کرد. فروید تقریبا ۸۰ سال در وین ماند.
زیگموند پسر اول از همسر سوم پدرش بود و وقتی پدرش 40 ساله و مادرش 20 ساله بود به دنیا آمد. او از پدرش دل خوشی نداشت و خشم خود نسبت او را در بزرگسالی به خاطر میآورد. او به مادرش بسیار دلبسته بود که همین دلبستگی جنسی به مادرش مبنای پایه گذاری مفهوم عقده ادیپ در نظریه روانکاوی او گردید.
مادر فروید به او افتخار می کرد و مطمئن بود روزی به جایگاه بزرگی خواهد رسید. از همان کودکی مشخص شد که او بسیار باهوش است و امکانات ویژه در خانه در اختیار او بود. تنها چراغ نفتی خانه متعلق به او بود و خواهرانش حق استفاده از پیانو هنگام مطالعه او را نداشتند.
فروید در مورد حمایت مادرش از او می نویسد: «مردی که محبوب بی چون و چرای مادرش بوده، در طول زندگی احساس یک فاتح را دارد، نوعی اطمینان از موفقیت که اغلب موجب موفقیت واقعی میشود»
فروید یک سال زودتر از معمول وارد دبیرستان شد و اغلب شاگرد اول بود. او که به زبان آلمانی و عبری، لاتین، یونانی، فرانسوی، و انگلیسی، ایتالیایی و اسپانیای تسلط داست. او در کودکی از خواندن آثار شکسپیر به زبان انگلیسی لذت میبرد. فروید تمایلات متعددی داشت که تاریخ نظامی از آن جمله بود، اما وقتی زمان آن فرا رسید که از بین چند حرفهای که در وین به روی یهودیها گشوده بود انتخاب کند، پزشکی را برگزید.
او نمیخواست پزشک شود، بلکه باور داشت مطالعات پزشکی به حرفهای در پژوهش علمی منجر خواهدشد که ممکن بود شهرتی را که آرزو داشت، به ارمغان آورد. او در حالی که مشغول کامل کردن مطالعه خود برای مدرک پزشکی در دانشگاه وین بود، در مورد ماهی و مارماهی پژوهش فیزیولوژیکی انجام داد و با این کار خدمات برجسته ای به این رشته کرد.
هنگامی که فروید در دانشکده پزشکی بود، آزمایش کوکائین را آغاز کرد. در آن زمان کوکائین داروی غیر مجاز نبود و هنوز معلوم نشده بود که میتواند در برخی مصرف کنندگان، نه همه آنها، اثر اعتیاد آور داشته باشد. او خودش این دارو را مصرف کرد و نامزد، خواهران و دوستانش را تشویق کرد آن را امتحان کنند. او شدیدا شیفته کوکائین شد و آن را داروی معجزه آسا و ماده سحرآمیزی نامید که میتوانست تعدادی از بیماریها را مداوا کند و وسیلهای باشد برای کسب شهرتی که آرزویش را داشت.
فروید بعدها به خاطر شیوع گسترده مصرف کوکائین مورد سرزنش قرار گرفت و سعی کرد تمام اشارات به کوکائین را از زندگینامه خود حذف کند اما به نظر میرسد تا میان سالی به مصرف کوکائین ادامه داد.
فروید 4 سال با مارتا برنایس نامزد بود، او نهایتا برای تامین زندگی خود در سال 1881 وارد حرفه آزاد طبابت شد و کاوش در شخصیت افراد مبتلا به اختلال هیجانی را آغاز کرد. او همینطور چند ما در پاریس با ژان مارتین شارکو پیشگام استفاده از هیپنوتیزم مشغول به مطالعه بیماران شد و در واقع شارکو فروید را از احتمال مبنای جنسی روان رنجوری آگاه کرد.
سوءاستفاده جنسی کودکی: واقعیت یا خیال؟
فروید در سال ۱۸۹۶، بعد از چند سال کار بالینی، متقاعد شده بود که تعارضهای جنسی، علت اصلی تمام روان رنجوری هاست. او ادعا کرد که اکثر بیماران زن او از تجربیات جنسی آسیبزا در دوران کودکی خود خبر داده بودند. این رویدادها به اغفال شباهت داشتند که اغفال کننده، خویشاوند مرد مسنتر و معمولا پدر بود.
تقریبا یک سال بعد از اینکه فروید این نظریه را منتشر کرد، نظر خود را تغییر داد. او به این نتیجه رسید که در اغلب موارد، سوء استفاده جنسی کودکی که بیمارانش ذکر کرده بودند، هرگز واقعا اتفاق نیفتاده بودند. فروید ادعا کرد که آنها خیالپردازیهای خود را برای او نقل کرده بودند. در آغاز، این تغییر نظر ضربهای تکان دهنده بود، زیرا به نظر میرسید که اساس نظریه روان رنجوری او متزلزل شده است. چگونه آسیبهای جنسی کودکی میتوانند علت رفتار روان رنجور باشند در صورتی که هرگز اتفاق نیفتاده بودند.
فروید پس از تأمل، نتیجه گرفت خیالپردازی هایی که بیمارانش شرح داده بودند، برای آنها کاملا واقعی بودند. آنها معتقد بودند رویدادهای جنسی تکان دهنده، واقعا اتفاق افتاده بودند. و از آنجایی که این خیالپردازی ها هنوز بر مسایل جنسی تمرکز داشتند، مسایل جنسی به عنوان علت روان رنجوریهای بزرگسالی به قوت خود باقی ماند. فروید در سال ۱۸۹۸ نوشت:
“بی واسطه ترین و برای مقاصد عملی، مهم ترین علت های بیماری روان رنجوری را میتوان در عواملی یافت که از زندگی جنسی ناشی می شوند.”
او همینطور نوشت:
“به سختی می توان پذیرفت که اعمال منحرف علیه کودکان تا این اندازه عمومیت داشتند”
ده سال بعد از اینکه فروید نظر خود را تغییر داد و اعلام کرد که سناریوهای اغفال کودکی خیالپردازی بودند، در نامهای به یک دوست اعتراف کرد که این گونه تجربیات آسیب زا اغلب واقعی بودند. او چند سال بعد به دوست دیگری گفت:
“من خودم چند مورد زنا با محارم واقعی از نوع بسیار شدید آن را روانکاوی و درمان کرده ام.”
یکی از شاگردان فروید در دهه ۱۹۳۰ به این نتیجه رسید که سوء استفاده جنسی از کودک بیشتر از آنچه فروید مایل بود به صورت علنی تصدیق کند، اتفاق افتاده بود و فروید سعی کرد از انتشار عقاید او جلوگیری کند. همچنین گفته شده که فروید موضع خود را درباره نظريه اغفال به این دلیل تغییر داد که نتیجه گرفت اگر سوء استفاده جنسی این قدر گسترده بوده، در این صورت خیلی از پدران (از جمله شاید پدر خود او) مشکوک به اعمال منحرف عليه فرزندانشان محسوب خواهند شد.
نگرش او نسبت به مسایل جنسی منفی بود. فروید درباره مخاطرات جنسی نوشت و افراد را ترغیب کرد از آنچه وی نیاز حیوانی به امور جنسی نامید، فراتر روند. او نوشت که عمل جنسی خفت بار است، زیرا ذهن و بدن را آلوده میکند. فروید ظاهرا زندگی جنسی خود را در ۴۱ سالگی متوقف کرد و برای یکی از دوستانش نوشت: «برانگیختگی جنسی برای فردی مانند من، دیگر مفید نیست». وی در طول زندگی زناشویی خود گاهی دچار ناتوانی جنسی میشد و ترجیح میداد از آمیزش جنسی پرهیز کند.
فروید همسرش مارتا را به خاطر خاتمه زندگی جنسی خود سرزنش میکرد و به مدت چند سال رؤیاهایی داشت که رنجش او از همسرش را به خاطر وادار کردن وی به ترک آمیزش جنسی، دربر داشتند.
ناکامیها و تعارضهای شخصی فروید در رابطه با مسایل جنسی، به شکل روان رنجوری ظاهر شدند؛ به همان صورتی که باور داشت مشکلات جنسی بر بیمارانش تأثیر گذاشته بودند. فروید در ۴۰ تا ۵۰ سالگی، دچار دوره روان رنجوری شدید شد که آن را به این صورت توصیف کرد: «حالت های عجیب و غریب ذهن که برای هشیاری واضح نیستند – افکار تیره و تردیدهای پوشیده، همراه با پرتو نور ضعیفی اینجا و آنجا، هنوز نمی دانم چه بر سرم آمده است».
فروید بیماری خود را روان رنجوری اضطرابی و نوراستنی (بیماری عصبی که با ضعف، نگرانی، و اختلال گوارش و گردش خون مشخص می شود) تشخیص داد و علت هر دو اختلال را با تراکم تنش جنسی مرتبط دانست. او در نوشتههای خود اعلام کرد که نوراستنی در مردان از استمناء ناشی میشود، و روان رنجوری اضطرابی از روش های آمیزش جنسی غیرعادی مانند جماع منقطع و پرهیز سرچشمه میگیرد.
او با برچسب زدن به نشانههای بیماری خود به این شکل نشان داد، زندگی شخصیاش عمیقا در این نظریه خاص دخالت داشته است، زیرا با کمک آن سعی کرد مشکلات خودش را تعبیر و حل کند. بنابراین، نظریه روان رنجوری وی، نظریه روان رنجوری خودش است.
با وجود تعارضهای شخصی فروید درباره مسایل جنسی (یا شاید به علت آنها) او مجذوب زنان زیبا بود. یک دوست خاطرنشان ساخت که در بین دانشجویان فروید شمار زیادی زنان جذاب وجود داشتند که چندان تصادفی به نظر نمیرسید.
فروید به مدت ۳ سال از طریق بررسی رؤیاهایش، خود را روانکاوی کرد. در همین زمان بود که خلاقترین کار خود را در ساختن نظریه شخصیتاش انجام داد. او از طریق کاویدن رؤیاهایش، برای اولین بار فهمید که چقدر نسبت به پدرش احساس خصومت میکرد. او تمایلات جنسی کودکی خود به مادرش را به یاد آورد و خواب دید که به دختر بزرگش میل جنسی دارد. بنابراین، او بیشتر نظریه خود را براساس تعارضهای روان رنجور و تجربیات روانکاوی کودکی خودش، به صورتی که از طریق تعبير رؤیاهایش از صافی رد شدند، تدوین کرد. او هوشمندانه اظهار داشت که مهم ترین بیمار برای من، خودم بود»
اوج موفقیت
بنابراین، ابتدا نظریه فروید بر مبنای شهودی تدوین شد و از تجربیات و خاطرات خودش به دست آمد. او از طریق کار با بیماران، بررسی تجربیات و خاطرات کودکی آنها از راه موردپژوهی و تحلیل رؤيا، نظریه خود را در طرح کلی منطقیتر و تجربی ساخت. او از این مواد، تصویر منسجمی از رشد شخصیت فرد و فرایندها و کارکردهای آن طراحی کرد.
با انتشار نظریات فروید از طریق مقالات و کتابها، وی در مسیر شهرت قرار گرفت، گروهی از پیروان را جلب کرد که هفتهای یک بار با او ملاقات میکردند تا از نظام تازه او آگاه شوند. کارل یونگ و آلفرد آدلر که بعد از فروید جدا شدند تا نظریههای خودشان را به وجود آورند، از جمله این پیروان بودند. فروید آنها را خیانت کاران به آرمانش میخواند و هرگز آنها را به خاطر زیر سؤال بردن روانکاوی نبخشید.
فروید در خانه، زندگی منضبط و خشکی داشت. عروس او اظهار داشت که «خانواده فروید، غذای هنگام ظهر را سر ساعت یک، خواه جنگ باشد یا نباشدصرف میکردند، مجبورید به موقع آنجا باشید، در غیر این صورت غذا نمی خورید.»
در سال ۱۹۰۹، جامعه روان شناسی آمریکا رسما فروید را تأیید کرد. از او دعوت شد تا در دانشگاه کلارک واقع در شهر ورسستر، ایالت ماساچوست یک رشته سخنرانی ایراد کند و مدرک دکترای افتخاری بگیرد. گرچه فروید از این افتخار خوشحال بود، ولی ایالات متحده را دوست نداشت و از غیررسمی بودن، غذای بد، و کمبود توالتهای آن شاکی بود. با اینکه او به مدتها قبل از سفر به آمریکا، دچار مشکلات معده – روده بود، اما دنیای جدید آمریکا را به خاطر مشکل گوارش خود سرزنش کرد.
در ایالات متحده از نظام روانکاوی فروید به گرمی استقبال شد. دو سال بعد از دیدار او، پیروان آمریکایی وی، انجمن روانکاوی آمریکا و انجمن روانکاوی نیویورک را دایر کردند. ظرف چند سال بعد، در بوستون، شیکاگو، و واشنگتن دی. سی.، انجمنهای روانکاوی تأسیس شدند.
در سال ۱۹۲۰، تنها ۱۱ سال بعد از سفر فروید به آمریکا، بیش از ۲۰۰ کتاب درباره روانکاوی منتشر شده بودند. مجلههای عمده ایالات متحده مانند The New Republic ، Ladies Home Journal و Time مقالاتی را درباره فروید منتشر کردند. کتابهای مراقبت از نوزاد و کودک بسیار موفق دکتر بنجامین اسپاک، که بر پرورش چندین نسل از کودکان آمریکا تأثیر داشتند، بر آموزههای فروید استوار بودند.
کار فروید در زمینه رؤياها، الهام بخش ترانه معروفی بود که این مصراع را دربر داشت: «به من نگو که دیشب چه خوابی دیدی – زیرا من فروید را خواندهام» . امکان دارد که آمریکا فروید را مریض کرده باشد اما برای وی شهرت جهانی نیز به ارمغان آورد.
در طول دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، فروید به اوج موفقیت خود رسید، اما در همان زمان، سلامتی او به طور جدی تحلیل رفت. او از سال ۱۹۲۳ تا ۱۶ سال بعد که زمان مرگش بود، تحت ۳۳ عمل جراحی برای سرطان دهان قرار گرفت (او روزی ۲۰ سیگار برگ میکشید). قسمتهایی از سقف دهان و فک او برداشته شدند و همواره درد میکشید و برای تسکین آن از مصرف دارو خودداری میکرد. او تحت درمان های اشعه X و عقیم سازی (وازکتومی) نیز قرار گرفت. درمانی که برخی پزشکان تصور میکردند از پیشروی سرطان جلوگیری میکند.
وقتی نازی ها در سال ۱۹۳۳ در آلمان به قدرت رسیدند، با سوزاندن علنی کتاب های فروید به همراه کتاب های سایر به اصطلاح دشمنان حکومت، مانند آلبرت انیشتین فیزیکدان و ارنست همینگوی نویسنده، احساسات خود را ابراز کردند. فروید در واکنش به این اتفاق گفت:
عجب پیشرفتی کردهایم. آنها در قرون وسطا مرا می سوزاندن، اکنون به سوزاندن کتابهایم رضایت می دهند.
در سال ۱۹۳۸، نازیها اتریش را اشغال کردند، ولی فروید با وجود اصرار دوستانش، از ترک کردن وین خودداری کرد. چند بار دستههای نازی به خانه او هجوم بردند. بعد از اینکه آنا، دختر فروید دستگیر شد، فروید رضایت داد که اتریش را به مقصد لندن ترک کند. چهار تن از خواهران او در اردوگاه کار اجباری نازی ها جان باختند.
رفته رفته سلامتی فروید به نحو چشمگیری تحلیل رفت، ولی او از لحاظ عقلانی هوشیار ماند و تقریبا تا آخرین روز زندگی خود به کار کردن ادامه داد. او در اواخر سپتامبر ۱۹۳۹ به پزشک خود مکس شور گفت:
اکنون زندگی چیزی جز شکنجه نیست و دیگر معنایی ندارد.
دکتر قول داده بود که اجازه نخواهد داد فروید بی جهت درد بکشد. او ظرف ۲۴ ساعت بعد، سه تزریق مورفین تجویز کرد که هر مقدار بیشتر از اندازه لازم برای تسکین درد بود و بدین ترتیب به سال های طولانی رنج و عذاب او خاتمه داد.
غرایز: نیروهای سوق دهند؛ شخصیت
از نگاه فروید غرایز عناصر اصلی شخصیت هستند، نیروهای برانگیزندهای که رفتار را سوق میدهند و جهت آن را تعیین میکنند. فروید غرایز را نیازهای بدن انسان تعریف میکرد که به صورت حالات ذهنی یعنی امیال نمود پیدا میکنند. یک فرد گرسنه را در نظر بگیرید که برای ارضا نیاز خود به دنبال تهیه غذا تلاش میکند. فرد به هنگام گرسنگی احساس تنش میکند، غرایز برای ارضا نیاز و کاهش تنش فعال میشوند تا وی را به حالت تعادل فیزیولوژیکی بازگردانند. این تنش، نیاز و به دنبال آن میل منجر به جستجو غذا میشود. از این رو نظریه فروید را رویکرد تعادل حیاتی میتوان نامید.
فروید معتقد بود که ما همیشه مقدار خاصی تنش غریزی را تجربه میکنیم و باید همواره برای کاهش دادن آن اقدام کنیم. گریختن از فشار نیازهای فیزیولوژیکی به صورتی که از محرکهای آزارنده در محیط بیرونی میگریزیم، غیر ممکن است. این بدان معنی است که غرایز همیشه به صورت چرخه نیاز که به کاهش نیاز منجر میشود، بر رفتار ما تأثیر میگذارد.
در نگاه فروید آنچه که انسانها را متفاوت میسازد شیوههای متفاوتی است که برای ارضا نیازهای خود انتخاب میکنند، او معتقد بود سایق جنسی میتواند به انواع دیگر فعالیت یا موضوعات جایگزین جابه جا شود.
فروید غرایز را به دو دسته غرایز مرگ و غرایز زندگی دسته بندی نمود. او معتقد بود غرایز زندگی به سمت رشد و نمو گرایش دارند و انرژی روانی غرایز زندگی را لیبیدو نامید. فروید مهمترین غریزه زندگی را میل جنسی میدانست و تمامی رفتارها و افکار لذت بخش را شامل آن میدانست. او باور داشت که افراد در درجه اول، موجودات لذت جو هستند. بیشتر نظریه شخصیت او بر لزوم بازداری یا جلوگیری از امیال جنسی انسان استوار است.
فروید در مقابل غرایز زندگی، غرایز مرگ یا غرایز ویرانگر را مطرح کرد. او با اقتباس از زیست شناسی، این واقعیت بدیهی را مطرح کرد که تمام موجودات زنده زوال یافته و میمیرند و به حالت بی جانی اولیه خود بر میگردند و انسانها میل ناهشیاری به مردن دارند. یکی از مؤلفههای غرایز مرگ، سایق پرخاشگری است که به صورت میل به مردن توصیف شده که عليه اشیای غیر از خود تغییر مسیر میدهد. سایق پرخاشگری ما را وادار میسازد که نابود کنیم، فتح کنیم و بکشیم. فروید پرخاشگری را مانند میل جنسی، جزء جدانشدنی ماهیت انسان میدانست.
فروید مفهوم غرایز مرگ را در اواخر زندگی، به عنوان انعکاسی از تجربیات خودش به وجود آورد. او ناتوانیهای فیزیولوژیکی و روان شناختی پیری را تحمل کرد، سرطان او وخیم تر شد، و کشتار جنگ جهانی اول را شاهد بود. یکی از دختران او در ۲۶ سالگی فوت کرد و دو فرزند خردسال باقی ماندند. همه این وقایع، عمیقا بر او تأثیر گذاشتند و در نتیجه، مرگ و پرخاشگری موضوعات اصلی در نظریه او شدند. فروید در سالهای آخر، از مرگ خودش وحشت داشت، و به همکاران و پیروانی که دیدگاههای او را زیر سؤال برده و محفل روانکاوی او را ترک کرده بودند، خصومت، نفرت، و پرخاشگری نشان داد.
مفهوم غرایز مرگ، حتی در بین پیروان بسیار وفادار فروید، پذیرش محدودی کسب کرد. یک روانکاو نوشت اگر فروید نابغه بود، در این صورت، مطرح کردن غرایز مرگ، نمونه نابغهای است که روزگار ناگواری داشته است.
سطوح شخصیت (هوشیار، ناهوشیار و نیمه هوشیار)
فروید شخصیت را به سه سطح هوشیار، نیمه هوشیار و ناهوشیار تقسیم بندی کرد. اون هوشیار را شامل تمامی احساسات و تجربیاتی تعریف کرد که در هر لحظه معین از آن آگاهیم و این سطح را جنبه محدود شخصیت معرفی نمود. ناهوشیار در نگاه او قسمت عمیق و وسیع شخصیت و همینطور مخزن غرایزی که رفتار انسان را سوق میدهند تعریف کرد. عمده نظریه روانکاوی بر ناهوشیار تمرکز دارد. بین این دو سطح او به تعریف سطح نیمه هوشیار پرداخت و آن را شامل خاطرات، اداراکات و افکاری معرفی نمود که به صورت هوشیار به آن آگاه نیستیم اما می توانیم به راحتی آنها را به هوشیاری احضار کنیم.
ساختار شخصیت (نهاد، خود و فراخود)
فروید بعد این نظریه شخصیت سه سطحی را اصلاح کرد و سه ساختار اساسی نهاد، خود و فراخود را به آن اضافه نمود. او نهاد را ساختار قدرتمند شخصیت و مخزن غرایز و لیبیدو تعریف نمود که تمام انرژی ساختارهای دیگر شخصیت را تامین می نماید. او معتقد بود نهاد بر اساس اصل لذت و اجتناب از درد عمل می نماید و همینطور نهاد تمایل به ارضای آنی نیازهایش دارد و تاخیر در آن را نمی پذیرد. نهاد در واقع ساختاری خودخواه، لذت جو، ابتدایی، غیر اخلاقی، سمج، و ناشکیباست که به واقعیت آگاه نیست. ساختار نهاد مانند نوزادی است که وقتی نیازهایش برآورده نمی شوند گریه می کند و مشت تکان می دهد. نهاد تنها می تواند از طریق عمل بازتابی یا کامروا سازی توهمی یا تجربه خیالپردازی که فروید آن را تفکر طبق فرآیند نخستین نامید نیازهایش را ارضا کند.
کودک در حال رشد یاد میگیرد با دنیای بیرون هوشمندانه و منطقی برخورد کند و توانایی های ادراک، تشخیص، قضاوت، و حافظه را پرورش دهد، اینها تواناییهایی است که بزرگسالان برای ارضا کردن نیازهای خود استفاده میکنند. فروید این تواناییها را تفکر طبق فرایند ثانوی نامید که همان عقل یا خردمندیست که در دومین ساختار شخصیت فروید، یعنی خود، وجود دارد که ارباب منطقی شخصیت است.
خود از ارضای نهاد جلوگیری نمیکند، بلکه میکوشد آن را به تعویق اندازد یا تغییر جهت دهد تا ضروریات واقعیت را برآورده سازد. خود محیط را به صورت عملی و واقع بینانه درک و دستکاری میکند و به همین خاطر گفته میشود که بر طبق اصل واقعیت عمل میکند. فروید رابطه خود و نهاد را به رابطه سوارکار روی اسب تشبیه کرد. سوارکار باید نیروی خام و حیوانی اسب را هدایت، نظارت، و مهار کند در غیر این صورت، اسب میتواند رم کند و بگریزد و سوارکار را بر زمین بیندازد. خود به دو ارباب خدمت میکند، نهاد و واقعیت و همواره بین درخواست های متضاد آنها میانجی گری کرده و بین آنها سازش برقرار میکند. خود هرگز از نهاد مستقل نیست، بلکه همیشه پاسخگوی درخواست های آن است و نیرو و انرژی خود را از آن میگیرد.
این خود، همان ارباب منطقی شخصیت است که شما را در شغلی که شاید دوست نداشته باشید، نگه میدارد، زیرا در غیر این صورت، نمیتوانید برای خانواده خود غذا و سرپناه تأمین کنید. فروید معتقد بود که نباید اجازه دهیم نهاد ما را کنترل کند و انواع مکانیزم های ناهشیار را برای دفاع از خود مطرح کرد.
فروید نیروی سوم فراخود را به عنوان سومین ساختار شخصیت معرفی نمود. او معتقد بود انسان احکام و عقاید قدرتمندی که عمدتا در سطح ناهوشیار قرار می گیرند در کودکی فرا میگیرید. در زبان روزمره، این اخلاقیات درونی را وجدان مینامیم. فروید آن را فراخود نامید. مبنای این جنبه اخلاقی شخصیت معمولا در ۵ یا ۶ سالگی آموخته میشود و در آغاز از مقررات رفتاری که والدين ما تعیین کرده اند، تشکیل میشود. کودکان از طریق تحسین، تنبیه، و سرمشق یاد میگیرند والدین آنها چه رفتارهایی را خوب یا بد میدانند. وجدان یک قسمت از فراخود را تشکیل میدهند. قسمت دوم فراخود، خود آرمانی است که از رفتارهای خوب یا درستی تشکیل میشود که کودکان به خاطر آنها تحسین شده اند.
به مرور زمان کودکان این آموزه ها را درونی کرده و خودشان پاداش ها و تنبیه ها را اجرا میکنند. در این هنگام کنترل خود جایگزین کنترل والدین میشود. از آن پس، طوری رفتار میکنیم که دست کم تا اندازه ای با رهنمودهای اخلاقی که اکنون عمدتا ناهشیار شده اند، مطابقت داشته باشد. در نتیجه این درون سازی، هر وقت عملی برخلاف این اصول اخلاقی انجام دهیم (یا حتی فکر انجام دادن آن را بکنیم)، احساس گناه یا شرم میکنیم.
فراخود به عنوان داور اصول اخلاقی، سنگدل و حتى ظالم است. فراخود در میزان غیر منطقی بودن و اصرار بر اطاعت، بی شباهت به نهاد نیست. هدف آن، مانند کاری که خود انجام میدهد، صرفا به تعویق انداختن درخواست های لذت جویانه نهاد نیست، بلکه جلوگیری کامل از آنهاست، مخصوصا آن درخواست هایی که به میل جنسی و پرخاشگری مربوط میشوند. فراخود نه برای لذت تلاش میکند (کاری که نهاد میکند) نه برای رسیدن به هدف های واقع بینانه (کاری که خود انجام میدهد). فراخود فقط برای کمال اخلاقی تلاش میکند. نهاد برای ارضا فشار میآورد، خود میکوشد آن را به تعویق اندازد، و فراخود از همه بالاتر، بر اخلاقیات پافشاری میکند. فراخود مانند نهاد، هیچ سازشی را برای درخواست هایش نمیپذیرد.
خود در این میان گرفتار شده است و این نیروهای مضر و متضاد بر آن فشار میآورند. بنابراین، خود ارباب سومیدارد که همان فراخود است. به قول فرويد، خود بیچاره وضعیت دشواری دارد، از سه طرف تحت فشار است و سه خطر آن را تهدید میکند: نهاد، واقعیت، و فراخود. نتیجه گریزناپذیر این برخورد، در صورتی که خود شدیدا تحت فشار باشد، ایجاد اضطراب است.
اضطراب
فروید اضطراب را به صورت ترس بی هدف تصیف کرد و آن را جزء مهم نظریه شخصیت خود ساخت. او تأکید داشت که اضطراب اساس ایجاد رفتار روان رنجور و روان پریش است. او معتقد بود که نمونه نخستین تمام اضطراب ها، ضربه تولد است، همان تجربه ای که نوزاد به هنگام خروج از رحم امن و پایدار مادر تجربه می کند.
این ضربه تولد، همراه با تنش و ترس از اینکه غرایز نهاد ارضا نخواهند شد، اولین تجربه اضطراب ماست. از این تجربه، الگوی واکنشها و ترس هایی به وجود میآید که هر وقت در آینده با تهدیدهایی مواجه میشویم، اتفاق میافتد.
وقتی نتوانیم با اضطراب مقابله کنیم، چنانچه در معرض خطر مغلوب شدن توسط آن قرار بگیریم، گفته میشود که اضطراب آسیب زاست. منظور فروید این بود که فرد، صرف نظر از سن، به حالتی از درماندگی مانند آنچه در کودکی تجربه شده است، تنزل مییابد. در بزرگسالی، هر وقت خود تهدید شده باشد، درماندگی بچگانه تا اندازه ای تکرار میشود.
انواع اضطراب از نگاه فروید (اضطراب واقعی، اضطراب روان رونجور و اضطراب اخلاقی):
فروید اضطراب واقعی و عینی را به صورت ترس از خطرات ملموس در زندگی عملی تعریف کرد. اغلب ما به طور قابل توجیهی از آتش، طوفان ها، زلزله، و بلایای مشابه میترسیم. ما از حیوانات وحشی، اتومبیل هایی که به سرعت حرکت میکنند، و ساختمانی که در حال سوختن است، میگریزیم. اضطراب واقعی، رفتار ما را برای گریختن از خطرهای واقعی و محافظت کردن از خودمان، هدایت میکند. وقتی که این تهدید دیگر وجود نداشته باشد، ترس ما فروکش میکند. اما این ترس های واقعیت بنیاد میتوانند به افراط کشیده شوند. فردی که از ترس اینکه اتومبیلی با او برخورد کند از خانه بیرون نمیرود یا از ترس آتش سوزی کبریت روشن نمیکند، ترس های واقعیت بنیاد را به نقطه فراتر از بهنجار کشانده است.
انواع دیگر اضطراب، اضطراب روان رنجور و اضطراب اخلاقی، برای سلامت روانی ما مشکل آفرین تر هستند. اضطراب روان رنجور در کودکی ریشه دارد، در تعارض بين ارضای غریزی و واقعیت. کودکان اغلب به خاطر ابراز کردن تکانه های جنسی و پرخاشگری تنبیه میشوند. بنابراین، میل به ارضا کردن برخی از تکانه های نهاد، موجب اضطراب میشود. این اضطراب روان رنجور، ترس ناهشیار از تنبیه شدن به خاطر نشان دادن تکانشی رفتاری است که تحت سلطه نهاد قرار دارد. توجه داشته باشید که این ترس از غرایز نیست، بلکه از آنچه امکان دارد در نتیجه ارضا کردن غرایز اتفاق بیفتد است. این تعارضی است بین نهاد و خود، و ریشه در واقعیت دارد.
اضطراب اخلاقی از تعارض بین نهاد و فراخود ناشی میشود. در واقع، این ترس از وجدان فرد است. وقتی برای ابراز کردن تکانهای غریزی که با اصول اخلاقی شما مغایرت دارد، برانگیخته میشوید، فراخود شما باعث میشود که احساس شرم و گناه کنید و به این طریق از شما انتقام میگیرد. به زبان روزمره، ممکن است خود را دچار عذاب وجدان توصیف کنید.
اضطراب اخلاقی بستگی دارد به اینکه فراخود تا چه اندازه ای رشد کامل کرده باشد. فردی که وجدان بسیار بازدارنده دارد از کسی که رهنمودهای اخلاقی نه چندان سفت و سختی دارد، دچار تعارض بیشتری میشود. اضطراب اخلاقی نیز مانند اضطراب روان رنجور، مبنای واقعی دارد. کودکان به خاطر تخلف از اصول اخلاقی والدینشان و بزرگسالان به خاطر تخلف از اصول اخلاقی جامعه، تنبیه میشوند. در اضطراب اخلاقی، احساس شرم و گناه از درون سرچشمه میگیرد؛ این وجدان ماست که موجب ترس و گناه میشود. فروید معتقد بود که فراخود عقوبت سختی را برای تخلف از اصول اخلاقی اش مطالبه میکند.
اضطراب به فرد هشدار میدهد که چیزی درون شخصیت اشکال دارد. اضطراب موجب تنش در ارگانیزم میشود و بنابراین، تبدیل به سایقی (مثل گرسنگی یا تشنگی) میشود که فرد را برای رفع کردن آن برانگیخته میکند. این تنش باید کاهش یابد.
اضطراب به فرد خبر میدهد که خود تهدید شده است و اگر اقدامیانجام ندهد، امکان دارد خود ساقط شود. خود چگونه میتواند از خودش محافظت یا دفاع کند؟ چند گزینه وجود دارد: گریختن از موقعیت تهدیدکننده، جلوگیری از نیاز تکانشی که منبع خطر است، یا اطاعت کردن از دستورات وجدان. اگر هیچ یک از روش های منطقی مؤثر نباشد، امکان دارد فرد به مکانیزم های دفاعی متوسل شود که راهبردهای غیر منطقی هستند که برای دفاع کردن از خود طراحی شده اند.
مکانیزمهای دفاعی
وظیفه خود کاهش تعارضات بین نهاد و فراخود و همینطور واقعیات است. این تعارضات در اشکال مختلف همواره وجود دارند چون غرایز همواره نیاز به ارضا شدن دارند. رفتارها به وسیله غرایز بر انگیخته میشوند و تمام آنها از این نظر که علیه اضطراب دفاع میکنند. همواره نبردی درون شخصیت وجود دارند که شدت آن همیشه ثابت نیست اما هرگز متوقف هم نمی شود.
فروید در نظریه خود مکانیزمهای دفاعی را مطرح کرد و معتقد بود معمولا همزمان از چند مکانیزم برای دفاع از خود در برابر اضطراب استفاده میکنیم
فروید چند مکانیزم دفاعی را مطرح کرد و خاطر نشان ساخت که به ندرت از یکی استفاده میکنیم؛ معمولا همزمان با استفاده از چند مکانیزم از خود در برابر اضطراب دفاع میکنیم. مکانیزمهای دفاعی در جزئیات تفاوت دارند و همه آنها انکار یا تحریف واقعیت هستند و به صورت ناهشیار عمل میکنند. یعنی ما از آنها آگاه نیستیم و از خود و محیط اطرافمان تصورات تحریف شده یا غیر واقعی داریم.
مکانیزم دفاعی سرکوبی
فروید مکانیزم سرکوبی را به صورت فراموشی ناهشیار وجود چیزی است که موجب ناراحتی ما میشود تعریف نمود. سرکوبی رایجترین مکانیزم دفاعی است و می تواند بر خاطراتی که از موقعیتها یا افراد داریم یا بر برداشتی که از زمان حال داریم (طوری که نتوانیم رویدادی را که آشکارا ناراحت کننده است، درک کنیم) و حتی بر عملکرد فیزیولوژیکی بدن ما تأثیر بگذارد. از آنجا که مکانیزم سرکوب برای دفاع از خود فعال شده بدون اطمینان از اینکه آن فکر یا خاطره دیگر خطرناک نیست قابل کنترل و حذف نیست. در نظریه فروید سرکوب در تمامی رفتارهای روان رنجور دخالت دارد.
مکانیزم دفاعی انکار
مکانیزم دفاعی انکار، مکانیزم دیگری است که فروید تعریف نمود که ارتباط نزدیک با سرکوب دارد و به شکل انکار وجود تهدید بیرونی یا رویداد آسیب زا اتفاق می افتد. به عنوان مثال والدین کودکی که مرده است، امکان دارد با بدون تغییر نگه داشتن اتاق او، فقدان وی را انکار کنند.
مکانیزم دفاعی واکنش وارونه
این مکانیزم نوعي دفاع عليه تكانه ناراحت کننده است که بصورت نشان دادن فعال تكانه مخالف بروز پیدا میکند. به عنوان مثال فردی که شدیدا توسط تکانه های جنسی تهدیدکننده تحریک شده است، شاید این تکانه ها را سرکوب کرده و رفتارهای جامعه پسندتری را جایگزین آنها کند. یا فرد دیگری که به وسیله تکانههای شدید، پرخاشگرانه آشفته شده است، شاید بیش از حد دلواپس و مهربان شود. بنابراین، در ذهن شخصی که از این مکانیزم استفاده میکند، شهوت به پا کدامنی و نفرت به عشق تبدیل میشود.
مکانیزم دفاعی فرافکنی
فرافکنی راه دیگری برای دفاع کردن علیه تکانه های ناراحت کننده است که به صورت نسبت دادن آنها به فردی دیگر بروز پیدا میکند. تکانه های شهوت انگیز، پرخاشگرانه، و تکانه های غیرقابل قبول دیگر، به صورتی که دیگران، نه خود فرد از آنها برخوردارند، درک میشوند. در واقع فرد میگوید: «من از او متنفر نیستم، او از من نفرت دارد». یا ممکن است مادری سایق جنسی خود را به دختر نوجوانش نسبت دهد.
مکانیزم دفاعی واپس روی
بر اساس این مکانیزم فرد به دوره پیشین زندگی که خوشایندتر، بدون ناکامی و اضطراب بوده، برگشت میکند. معمولا واپس روی، برگشت به یکی از مراحل روانی – جنسی رشد کودکی را شامل میشود. فرد با نشان دادن رفتارهایی مانند رفتارهای بچگانه و وابسته، که در آن دوره امن تر زندگی داشته، به آن دوره برمیگردد.
مکانیزم دفاعی دلیل تراشی
به موجب این مکانیزم، برای اینکه رفتارمان منطقی تر و مقبول تر به نظر مان برسد، آن را به صورت متفاوتی تعبیر میکنیم. ما فکر یا عمل تهدید کننده ای را با قانع کردن خودمان به اینکه توجیه منطقی برای آن وجود دارد، موجه جلوه میدهیم. کسی که از کار خود اخراج شده، ممکن است با گفتن اینکه در هر صورت این کار به درد نمیخورد، دلیل تراشی کند. معشوقی که جواب رد به شما داده، اکنون به نظر میرسد ایرادهای زیادی دارد. سرزنش کردن کسی یا چیز دیگری برای شکست هایمان، از سرزنش کردن خودمان کمتر تهدیدکننده است.
مکانیزم دفاعی جا به جایی
بر اساس این مکانیزم اگر چیزی که تكانه نهاد را ارضا میکند در دسترس نباشد، امکان دارد فرد آن تکانه را با چیز دیگری جابجا کند. برای مثال، کودکانی که از والدین خود نفرت دارند، یا بزرگسالانی که از مدیران خود بیزارند، اما به خاطر ترس از تنبیه شدن میترسند خصومت خود را ابراز کنند، شاید این پرخاشگری را به فرد دیگری جابجا کنند. امکان دارد کودکی خواهر یا برادر کوچکتر خود را کتک بزند، یا فرد بزرگسالی بر سر سگ فریاد بکشد. در این نمونه ها، موضوعی که تهدیدکننده نیست جایگزین موضوع اصلی تکانه پرخاشگری شده است. با این حال، موضوع جایگزین، به اندازه موضوع اصلی تنش را کاهش نخواهد داد. اگر شما درگیر تعدادی جابجایی باشید، مخزن تنش تخلیه نشده انباشته میشود و برای یافتن راه های جدید کاهش دادن آن تنش، تحریک میشوید.
مکانیزم دفاعی والایش
والایش در حالی که جابجایی مستلزم یافتن موضوعی جانشین برای ارضا کردن تکانه های نهاد است، والايش مستلزم تغییر دادن تکانه های نهاد است. در این حالت، انرژی غریزی به مجاری دیگر ابراز تغییر جهت میدهد، مجراهایی که جامعه آنها را قابل قبول و تحسین برانگیز میداند. برای مثال، انرژی جنسی میتواند به رفتارهای هنری خلاق تغییر جهت داده یا والايش یابد. فروید معتقد بود انواع فعالیت های انسان، مخصوصا آنهایی که ماهیت هنری دارند، جلوه هایی از تکانه های نهاد هستند که به راه های خروجی جامعه پسند تغییر جهت داده اند. والايش نوعی سازش است. به معنای دقیق کلمه، والايش، موجب ارضای کامل نمیشود، بلکه به تراکم تنش تخلیه نشده میانجامد.
همانگونه که اشاره کردیم، فروید معتقد بود مکانیزم های دفاعی، انکارهای ناهشیار یا تحریف های واقعیت هستند. وقتی از این مکانیزم ها استفاده میکنیم، در واقع خودمان را گول میزنیم، ولی از انجام این کار آگاه نیستیم. اگر بدانیم که خودمان را گول میزنیم، این دفاعها چندان مؤثر واقع نخواهند شد. اگر دفاعها خوب عمل کنند، مواد تهدیدکننده یا ناراحت کننده را از آگاهی هشیار ما دور نگه میدارند. در نتیجه، ما از واقعیت درباره خودمان آگاه نمیشویم و تصویر تحریف شده ای از نیازها، ترس ها، و امیال خود خواهیم داشت.
پس امکان دارد که فرایندهای شناختی عقلانی ما، نظیر حل کردن مسئله، تصمیم گیری، و تفکر منطقی، بر خودانگاره بی دقتی استوار باشند. از نظر فروید، نیروهای درونی و بیرونی که از آنها نا آگاهیم و کنترل منطقی کمیبر آنها داریم، ما را هدایت میکنند.
در موقعیت هایی، واقعیت درباره ما آشکار میشود، و آن زمانی است که دفاع ها شکسته میشوند و نمیتوانند از ما محافظت کنند. این در مواقع استرس غیر عادی یا زمانی که تحت روانکاوی قرار داریم، روی میدهد. وقتی دفاعها شکست میخورند، غرق در اضطراب کوبنده میشویم. احساس میکنیم اندوهگین، بی ارزش، و افسرده هستیم. تا زمانی که دفاع ها دوباره برقرار نشوند یا دفاع های جدید برای جایگزین شدن آنها تشکیل نشوند، احتمالا دچار نشانه های روان رنجور یا روان پریش میشویم. بنابراین، دفاع ها برای سلامت روانی ما ضروری هستند. بدون آنها نمیتوانیم مدت زیادی دوام بیاوریم.
مراحل رشد روانی – جنسی شخصیت
در نگاه فروید همه رفتارها دفاعی هستند و افراد مختلف به شیوههای متفاوت از دفاع ها استفاده میکنند. تکانه های نهاد در همگان یکسان است اما ماهیت خود و فراخود در افراد متفاوت یکسان نیست. ساختارهای شخصیت کارکرد یکسانی در همگان دارند اما به لحاظ محتوا متفاوتتند چراکه بر اساس تجربه شکل می گیرند و هیچ دو نفری تجربه های یکسان ندارند.
کودک همواره سعی دارد لذت را تجربه کند اما والدین باید محدودیتهای اجتماع، اخلاقیات و واقعیات را در نظر بگیرند پس کودک را محدود می کنند. فروید تجربیات دوران کودکی را بسیار مهم می دانست و معتقد بود تا سن 5 یا 6 سالگی شخصیت کودک شکل می گیرد و نهایتا به این نتیجه رسید که روان رنجوری های بزرگسالان ریشه در سالهای اولیه زندگی دارد.
فروید بر اساس مشاهدات خود مراحل رشد روانی – جنسی را ارائه نمود:
مرحله دهانی (تولد تا دو سالگی):
در این دوران نهاد حاکم شخصیت کودک است و لذت از مکیدن حاصل می شود.
مقعدی (۲ تا ۳ سالگی):
آموزش استفاده از توالت (واقعیت بیرونی) ارضایی را که از عمل دفع حاصل میشود مختل میکند.
آلتی (۴ تا ۵ سالگی):
خیالپردازی های زنا با محارم؛ عقده ادیپ، اضطراب، شکل گیری فراخود
نهفتگی (۵ سالگی تا بلوغ):
دورة والايش، غریزه جنسی
تناسلی ( نوجوانی تا بزرگسالی):
شکل گیری هویت نقش جنسی و روابط اجتماعی بزرگسال.
اصطلاحا گاهی تثبیت در مراحل رشد روانی و جنسی اتفاق می افتد یعنی فرد به دلیل آسانگیری و رضای بیش از حد نیاز آن مرحله توسط والدین یا وجود تعارض حل نشده تمایلی به گذار از یک مرحله به مرحله بعد ندارد. تثبیت در یک مرحله موجب میشود بخشی از لیبیدو در آن مرحله باقی بماند و انرژی کمی برای مراحل بعد باقی بماند.
اظهار نظر فروید در مورد برانگیختگی جنسی در کودکان هر چند او میل جنسی را محدود تعریف نکرده بود و به کسب نوع پراکنده لذت جسمانی از نواحی شهوت زا اشاره نموده بود، همکاران و عامه مردم را تکان داد. فروید همچنین معتقد بود بر انگیختگی این نواحی شهوت زا در 5 سال اول زندگی مراحل رشد را توصیف میکنند.
مرحله دهانی
اولین مرحله رشد روانی و جنسی که از تولد تا حدود 2 سالگی را شامل می شود، در این مدت منبع اصلی لذت کودک، دهان است. و مکیدن، گاز گرفتن، و بلعیدن منابع لذت کودک هستند. هر چند این فعالیتها متمرکز بر حفظ بقا هستند اما فروید بر ارضای شهوانی حاصل از این فعالیتها تاکید داشت.
در این مرحله کودک در حالت وابستگی به مادر یا مراقبت کننده قرار دارد که شیء اصلی لیبیدوی او میشود. میتوانیم بگوییم که کودک به صورت ابتدایی، عشق ورزیدن به مادر را یاد میگیرد. اینکه مادر چگونه به درخواست های کودک پاسخ بدهد، که در این زمان صرفا درخواست های نهاد است، ماهیت دنیای کوچک بچه را تعیین میکند.
کودک از مادر یاد میگیرد که دنیا را به صورت خوب یا بد، ارضا کننده یا نا کام کننده، امن یا خطرناک، درک کند. رفتارهای کودک در این مرحله به دو صورت رفتار جذب دهانی (فرو دادن) و رفتارپرخاشگر دهانی یا آزارگر دهانی (گاز گرفتن یا تف کردن) بروز پیدا می کند.
شیوه جذب دهانی ابتدا روی میدهد و تحریک لذت بخش دهان توسط دیگران یا غذا را شامل میشود. بزرگسالانی که در مرحله جذب دهانی تثبیت شده اند، بیش از حد به فعالیت های دهانی، مانند خوردن، نوشیدنی سیگار کشیدن، و بوسیدن میپردازند. اگر آنها در کودکی بیش از حد ارضا شده باشند، شخصیت دهانی بزرگسال آنها برای خوشبینی و وابستگی غیر معمول، آمادگی خواهد داشت. چون آنها در کودکی مورد زیاده روی قرار گرفته اند، برای ارضای نیازهای خود، وابستگی به دیگران را ادامه میدهند. در نتیجه، آنها بیش از اندازه ساده لوح و سطحی هستند یا هر چیزی که به آنها گفته میشود باور میکنند، و بی اندازه به دیگران اعتماد میکنند. به این گونه افراد برچسب تیپ شخصیت منفعل زده میشود.
دومین رفتار دهانی، پرخاشگر دهانی یا آزارگر دهانی، هنگام بیرون زدن دردناک و ناکام کننده دندان ها روی میدهد. کودکان در نتیجه این تجربه، مادر را علاوه بر عشق، با نفرت در نظر میگیرند. در هر صورت، او مسئول هر چیزی در محیط کودک است، بنابراین، باید مسبب درد نیز باشد. افرادی که در این سطح تثبیت میشوند، مستعلي بدبینی، خصومت، و پرخاشگری بیش از حد هستند. آنها احتمالا اهل جر و بحث هستند، اظهارات نیشدار و گزنده کرده و با دیگران بی رحمانه رفتار میکنند. آنها به دیگران حسودی میکنند و میکوشند برای تسلط یافتن، از آنها بهره کشی کنند و آنها را به بازی بگیرند.
مرحله دهانی هنگام از شیر گرفتن پایان مییابد، هرچند اگر تثبيت اتفاق افتاده باشد، مقداری لیبیدو باقی میماند. بعدا تمرکز کودک به هدف دیگری جابجا میشود.
مرحله مقعدی
والدین و به طور کلی جامعه تا حدود 18 ماهگی کودک که اولین انتظارات از او در قالب یادگیری توالت آغاز می شود، تسلیم نیازهای کودک است. در نگاه فروید آموزش استفاده از توالت و در واقع یادگیری تعویق لذت تاثیر بسزایی در رشد شخصت کودک دارد. لاش میکنند زمان و مکان عمل دفع را تنظیم کنند، برای اولین بار ارضای تکانهای غریزی با مانع روبه رو میشود.
اینجا اولین بار است که ارضای تکانه های نهاد با مقاومت رو به رو می شود و از طرفی کودک یاد میگیرد سلاحی دارد که میتواند از آن عليه والدین استفاده کند. اگر آموزش استفاده از توالت خوب پیش نرود مثلا کودک در یادگیری آن مشکل داشته باشد یا والدین بیش از حد پرتوقع باشند، کودک ممکن است به دو شیوه پاسخ دهد. روش اول، دفع کردن در زمان و مکانی که والدین تایید نمیکنند، بنابراین، کودک از تلاش های آنها برای تنظیم کردن عمل دفع، سرپیچی میکند. و ادامه این شیوه می تواند منجر به شکل گیری شخصیت پرخاشگر مقعدی در بزرگسالی شود. از نظر فروید، این مبنای شکل های متعدد رفتار خصومت آمیز و سادیستی در زندگی بزرگسال، از جمله ستمگری، ویرانگری، و قشقرق است. چنین فردی احتمالا نامنظم خواهد بود و دیگران را به صورت اشیایی در نظر میگیرد که باید تملک شوند.
روش دوم که کودک ممکن است به ناکامیآموزش استفاده از توالت واکنش نشان دهد، نگهداشتن مدفوع است. این احساس لذت شهوانی به وجود میآورد که از روده پر حاصل میشود و میتواند روش موفقیت آمیز دیگری برای به بازی گرفتن والدين باشد. اگر کودک چند روز دفع مدفوع نکند، آنها نگران میشوند. بنابراین، کودک روش تازه ای را برای جلب محبت و توجه والدین کشف میکند. این رفتار مبنای پرورش شخصیت نگهدارنده مقعدی است. چنین فردی، لجوج و خسیس است، چیزها را احتکار میکند و نگه میدارد، زیرا احساس امنیت به چیزی که ذخیره و تملک شده و به ترتیبی که اموال و جنبه های دیگر زندگی نگهداری میشوند، بستگی دارد. این فرد احتمالا مقرراتی، به طور وسواسی تمیز، لجوج، و بیش از حد باوجدان و وظیفه شناس خواهد شد.
مرحله آلتی
در حدود چهار یا پنج سالگی، تمرکز لذت از مقعد به اندام های تناسلی جابجا میشود، که مسئله تعارضات جدیدی را برای کودک به وجود می آورد، این بار کودک بین تکانه های نهاد و درخواست های جامعه که در انتظارات والدین انعکاس یافته است، روبه رو میشود. کودکان در مرحله آلتی به کاوش کردن و دستکاری اندام های تناسلی خود و همبازی هایشان علاقه زیادی نشان میدهند. کودک درباره تولد و اینکه چرا پسرها آلت مردی دارند و دخترها ندارند، کنجکاو میشود. امکان دارد کودک در این باره صحبت کند که میخواهد با والد جنس مخالف ازدواج کند.
حل کردن تعارض های این مرحله بسیار پیچیده است. پذیرفتن این تعارض ها برای خیلی از افراد دشوار است، زیرا تصور زنا با محارم را که در خیلی از فرهنگ ها حرام است، دربر دارد. بار دیگر، واقعیت و اخلاقیات با نهاد شرور دست به گریبان میشوند. عقده ادیپ در پسرها تعارض اساسی مرحلة التي بر میل ناهشیار کودک به والد جنس مخالف تمرکز دارد. همراه با آن، میل ناهشیار به جایگزین یا نابود کردن والد همجنس است. نام عقده ادیپ از افسانه یونانی نوشته سوفوکلس اقتباس شده است. در این داستان، ادیپ جوان پدرش را میکشد و با مادرش ازدواج میکند، بدون اینکه آنها را بشناسد.
در عقده ادیپ، مادر موضوع عشق پسربچه میشود. او از طریق خیالپردازی و رفتار آشکار، تمایلات جنسی خود را به مادر نشان میدهد. با این حال، پسر، پدر را مانعی بر سر راه خود میبیند و او را به صورت رقیب و تهدید در نظر میگیرد. پسر متوجه میشود که پدر رابطه خاصی با مادر دارد که او اجازه مشارکت در آن را ندارد. در نتیجه، حسادت میورزد و نسبت به پدر احساس خصومت میکند.
همراه با میل پسر به گرفتن جای پدرش، این ترس وجود دارد که پدر تلافی کرده و به او آسیب خواهد رساند. او ترس از پدرش را در قالب تناسلی تعبیر میکند، و میترسد که پدر اندام مزاحم او (آلت مردی پسر) را که منبع لذت و تمایلات جنسی اوست، قطع کند. بدین ترتیب، اضطراب اختگی به گونه ای که فروید آن را مینامد، ایفای نقش میکند،
ترس پسر از اختگی به قدری نیرومند است که او مجبور میشود میل جنسی خود را به مادرش سرکوب کند. از نظر فروید، این روشی برای حل کردن عقده ادیپ بود. پسر محبت مقبول تری را جایگزین میل جنسی به مادر کرده و با پدرش همانند سازی میکند. پسر با انجام این کار، مقداری ارضای جنسی غیر مستقیم را تجربه میکند. او برای همانند سازی بهتر، سعی میکند با اختیار کردن طرز رفتار، نگرش ها، و معیارهای فراخود پدر، بیشتر شبیه او شود.
فروید درباره تعارض آلتی دخترانه که طرفداران او آن را عقدة الكترا نامیدند، چندان صریح نبود. این نام و مفهوم از داستان دیگری توسط سوفوکلس به دست آمده که به موجب آن، الكترا برادرش را به کشتن مادرش که از او نفرت داشت، ترغیب میکند. مانند پسر، اولین موضوع عشق دختر، مادر است، زیرا او منبع اصلی غذا، محبت، و امنیت در دوران کودکی است. اما در مرحله آلتی، پدر موضوع عشق تازه دختر میشود. چرا این جابجایی از مادر به پدر صورت میگیرد؟ فروید گفت به این علت که دختر پی میبرد پسرها آلت مردی دارند و دخترها ندارند.
فروید می نویسد: “دخترها عمیقا احساس میکنند که از اندام جنسی که ارزش برابری با اندام جنسی مرد داشته باشد بی بهره اند؛ آنها خود را از این نظر حقیر احساس میکنند و این رشک آلت مردی، منشأ تمام واکنش های خاص زنان است.”.
بنابر این، دختر رشک آلت مردی را پرورش میدهد که قرینه اضطراب اختگی پسر است. دختر معتقد است که آلت مردی خود را از دست داده، در حالی که پسر میترسد آن را از دست بدهد. فروید معتقد بود که این عقده ادیپ زنانه هرگز نمیتواند به طور کامل حل شود، وضعیتی که باور داشت به شکل گیری نامناسب فراخود در زنان منجر میشود.
فروید نوشت که عشق زن به مرد همیشه با رشک آلت مردی آمیخته است که میتواند با داشتن بچه پسر، تا اندازی آن را جبران کند. دختر در نهایت با مادر همانند سازی کرده و عشق خود به پدر را سرکوب میکند. تعارض های آلتی و میزان حل شدن آنها، در تعیین واکنش افراد بزرگسال و نگرش آنها نسبت به جنس مخالف، اهمیت زیادی دارد.
تعارض های حل نشده اند میتوانند منجر به حالت مداوم اضطراب اختگی و رشک آلت مردی را ایجاد کنند، تیپ شخصیت به اصطلاح آلتی، گواه بر خودشیفتگی نیرومند است. با اینکه این افراد پیوسته برای جلب کردن جنس مخالف تلاش میکنند، اما در برقرار کردن روابط دگرجنسگرای پخته، مشکل دارند. آنها نیاز دارند که همواره از ویژگی های جذاب و بی همتای آنها تعریف و تمجید شود. مادام که آنها مورد چنین تأییدی قرار بگیرند، خوب عمل میکنند، اما چنانچه این تأیید وجود نداشته باشد، احساس بی کفایتی و حقارت میکنند.
فروید شخصیت آلتي مردانه را به صورت جسور، گستاخ، مغرور و از خود مطمئن توصیف کرد. مردان دارای این شخصیت سعی میکنند مردانگی خود را از طریق پیروزی های جنسی مکرر ابراز کنند. شخصیت آلتی زنانه که با رشک آلت مردی برانگیخته میشود، در زنانگی خود اغراق کرده و از استعدادها و جذابیت خود برای مغلوب کردن مردان و چیره شده بر آنها استفاده میکند.
نمایش پرتنش مرحلة التي در همه ما سرکوب شده است. تأثیرات آن، ما را هنگام بزرگسالی در سطح ناهشیار برانگیخته میکند و ما این تعارض را چندان به یاد نمیآوریم.
دوره نهفتگی
آشوب ها و استرس ها و تعارضات مراحل رشد روانی – جنسی، معجونی است که بخش عمده ای از شخصیت بزرگسال بر اساس آن شکل میگیرد. سه ساختار اصلی شخصیت یعنی نهاد، خود و فراخود تقریبا در ۵ سالگی شکل گرفته اند و رابطه بين آنها محکم شده است. ۵ یا ۶ سال بعدی دوره نهفتگی مراحل رشد روانی – جنسی است. غریزه جنسی خفته است و موقتا به فعالیت های تحصیلی، سرگرمیها، ورزش ها و برقراری روابط با اعضای همجنس والایش مییابد.
مرحله تناسلی
مرحله تناسلی آخرین مرحله رشد روانی – جنسی است که با بلوغ آغاز میشود. بدن از لحاظ فیزیولوژیکی جا میافتد و اگر در مراحل قبلی رشد، تثبیت مهمیروی نداده باشد، فرد میتواند زندگی عادی را اداره کند. فروید معتقد بود که شدت تعارض در این دوره کمتر از مراحل دیگر است. نوجوان باید از تحریم ها و موارد نهی شده جامعه که در رابطه با ابراز جنسی وجود دارند، پیروی کند، اما تعارض از طریق والایش به حداقل میرسد. انرژی جنسی که در سال های نوجوانی برای ابراز فشار میآورد، میتواند حداقل تا اندازه ای از طریق دنبال کردن جایگزین های جامعه پسند و بعد از طریق رابطه متعهد بزرگسال با فردی از جنس مخالف، ارضا شود. تیپ شخصیت تناسلی میتواند در عشق و کار، رضایت خاطر کسب کند، که دومیراه خروجی قابل قبولی برای والایش تکانه های نهاد است.
فروید بر اهمیت سال های اولیه کودکی در تعیین شخصیت بزرگسال تأکید کرد. به عقیده او، ۵ سال اول زندگی، سال های مهمیهستند. نظریه شخصیت فروید به دوران بعد از کودکی و نوجوانی چندان توجهی ندارد و او کمتر به رشد شخصیت در بزرگسال پرداخت. از نظر فروید، اینکه ما در بزرگسالی چگونه باشیم – چگونه رفتار، فکر و احساس کنیم – به وسیله تعارض هایی که با آنها مواجه شده ایم و قبل از اینکه روخوانی را یاد گرفته باشیم باید با آنها کنار میآمدیم، تعیین میشود.
فروید تصویر دلنشین یا خوشبینانه ای از ماهیت انسان به ما ارائه نداد. در نگاه او هر فرد زیرزمین تاریکی از تعارض است که همواره جدالی سهمگین در آن بیداد میکند. انسان ها به صورت بدبینانه توصیف شده اند که محکومند با نیروهای درونی کشمکش کنند، کشمکشی که تقریبا همیشه در آن بازنده هستند. او انسانها را محکوم به اضطراب می دید که می بایست بی وقفه از خود در برابر نیروهای نهاد دفاع میکنیم.
در نظام فروید، فقط یک هدف اصلی و ضروری در زندگی وجود دارد: کاهش دادن تنش. فروید در رابطه با موضوع طبیعت – تربیت، میانه رو بود. نهاد، قوی ترین بخش شخصیت، مانند مراحل رشد روانی – جنسی، ساختاری ارثی است که مبنای فیزیولوژیکی دارد. اما بخش های دیگر شخصیت ما در اوایل کودکی، از تعامل های والد – فرزند، آموخته شده اند.
گرچه فروید عمومیت را در ماهیت انسان تشخیص داد، زیرا همگی مراحل رشد روانی – جنسی یکسانی را میگذرانیم و توسط نیروهای نهاد یکسانی برانگیخته میشویم، اما تأکید کرد که بخشی از شخصیت در هر کسی بی همتاست. خود و فراخود برای هر کسی وظایف مشابهی را انجام میدهند، اما محتوای آنها از فردی به فرد دیگر تفاوت دارد، زیرا آنها از طریق تجربه شخصی شکل گرفته اند. تیپ های شخصیت مختلف نیز میتوانند در طول مراحل روانی۔ جنسی پرورش یابند.
فروید در موضوع اراده آزاد در برابر جبرگرایی، دیدگاه جبرگرایانه داشت، در نگاه او عمده فعالیتهای انسان، افکار و خوابهای او، به وسیله غرایز زندگی و مرگ تعیین شده اند که نیروهای دست نیافتنی و نادیدنی در درون ما هستند. شخصیت بزرگسال ما تا 5 سالگی و بر اساس تجربیات ما درست در زمانی که کمترین کنترل را روی زندگی خود داریم، تعیین میشود. البته فروید معتقد بود که روانکاوی توانایی آزاد کردن افراد از محدودیت های جبرگرایی را دارد. از نظر او هر چه فرد بیشتر آنچه در ناهوشیار اتفاق می افتد را به هوشیاری بیاورد، بیشتر می تواند مسئولیت زندگی خود را بدست گیرد.
به طور کلی قضاوت او درباره انسان ها خشن بود: «من در کل انسان ها، چیز کمیرا که «خوب» باشد، پیدا کرده ام. طبق تجربه من، اغلب آنها آشغال هستند».
فروید ناهشیار را نیروی برانگیزنده اصلی در زندگی میدانست؛ تجربیات کودکی ما خارج از آگاهی هشیار، سرکوب شده اند. هدف نظام روانکاوی فروید، برگرداندن این خاطرات، ترس ها، و افکار سرکوب شده به سطح هشیاری بود. برای این کار فروید دو روش تداعی آزاد و تحلیل رویا را بنیان نهاد.
تداعی آزاد
ابداع روش تداعی آزاد توسط فروید، به مقدار زیاد مدیون ژوزف بروئر پزشک اهل وین است که فروید در آغاز حرفه پزشکی با او دوست بود. بروئر در جریان درمان کردن خانم جوانی که نشانه های هیستری را آشکار ساخته بود، دریافت که هیپنوتیزم کردن او، وی را قادر ساخت تا رویدادهای سرکوب شده را به یاد آورد و این یادآوری به نوعی نشانه های آزارنده را تسکین داد.
فروید از این روش استفاده کرد و این روش را تخلیه هیجانی نامید. اما، بعد هیپنوتیزم را کنار گذاشت، تا اندازه ای به این علت که در هیپنوتیزم کردن برخی بیمارانش مشکل داشت. در ضمن، برخی بیماران رویدادهای آزاردهنده را در مدت هیپنوتیزم آشکار میکردند، ولی بعدا که از آنها سؤال میشد، نمیتوانستند این رویدادها را یاد آوری کنند.
او به جای هیپنوتیزم از فرد میخواست روی تخت دراز بکشد، در حالی که خودش پشت او، دور از دید بیمار قرار میگرفت و بیمار را ترغیب میکرد آرام باشد. سپس سعی می کرد بر رویدادهای گذشته بیمار تمرکز کند، گویی بیمار نوعی خیالپردازی با صدای بلند را اجرا می کند و هرچه به ذهنش میرسد را بیان میکند. از او درخواست میشد که هر فکر یا عقیده ای را دقیقا همان گونه که روی میدهد، صرف نظر از اینکه چقدر پیش پا افتاده، خجالت آور، یا عذاب آور باشد، به طور خودانگیخته ابراز کند. این خاطرات نباید حذف یا بازسازی میشدند.
فروید معتقد بود اطلاعاتی که در مدت تداعی آزاد برملا میشدند، تصادفی نبودند و در معرض انتخاب هشیار بیمار قرار نداشتند. مواردی که توسط بیماران در تداعی آزاد برملا میشدند، از پیش به وسیله ماهیت تعارض آنها، تعیین میشد.
او همچنین دریافت که گاهی این روش آزادانه عمل نمیکند. صحبت کردن درباره برخی تجربیات یا خاطرات خیلی عذاب آور بود، و بیمار مایل نبود آنها را افشا کند. فروید این لحظه ها را مقاومت نامید. او باور داشت که مقاومت ها به این دلیل اهمیت دارند که از نزدیک شدن به منبع مشکلات بیمار خبر میدهند. مقاومت علامت آن است که درمان در مسیر درست قرار دارد و روانکاو باید به کاوش کردن این زمینه ادامه دهد. بخشی از وظیفه روانکاو این است که مقاومت ها را در هم بشکند تا بیمار بتواند با تجربه سرکوب شده رو به رو شود.
تحليل رؤيا
فروید معتقد بود که رؤیاها، به صورت نمادی، امیال، ترس ها، و تعارض های سرکوب شده را نشان میدهند. این احساسات به قدری شدید سرکوب شده اند که فقط هنگام خواب، به صورت تغییر شکل یافته، به سطح میآیند.
فروید در روش تحلیل رؤیای خود، دو جنبه رؤیاها را مشخص کرد: محتوای آشکار که به رویدادهای واقعی در رؤیا اشاره دارد، و محتوای نهفته که معنی پنهان و نمادی رویدادهای رؤیاست. فروید در طول چند سال، نمادهای باثباتی را در رؤیاهای بیمارانش پیدا کرد، رویدادهایی که تقریبا برای هرکسی، از موضوع یکسانی خبر میدادند . برای مثال، پله ها، نردبان ها، و راه پله ها در رؤیا بیانگر آمیزش جنسی بودند. شمع ها، مارها، و تنه درختان، به آلت مردی اشاره داشتند، و جعبه ها، بالکن ها، و درها بیانگر بدن زن بودند. فروید هشدار داد که با وجود این عمومیت ظاهری نمادها، تعدادی از نمادها مخصوص فردی هستند که تحت روانکاوی قرار دارد و برای فرد دیگری میتوانند معنی متفاوتی داشته باشند.
رؤیاها تعارض ها را به صورت فشرده و تشدید شده آشکار میسازند. رویدادهای رؤیا به ندرت از علت واحدی ناشی میشوند؛ هر رویداد در رؤیا میتواند منابع متعددی داشته باشد. رؤياها میتوانند علت های مادی نیز داشته باشند. محرکهای فیزیکی مانند دمای اتاق خواب یا تماس با همسر میتوانند موجب رؤيا شوند و محرک های درونی، نظیر تب و معده ناراحت نیز میتوانند آغازگر رؤیاها باشند.
فروید بیش از ۴۰ رؤیای خود او که در کتاب تعبير رؤیاها شرح داده است، فقط تعداد کمیمحتوای جنسی دارند. موضوع غالب در رؤیاهای گزارش شده فروید، جاه طلبی است، خصوصیتی که داشتن آن را انکار کرد.
هر دو روش ارزیابی فروید یعنی تداعی آزاد و تحليل رؤيا مقدار زیادی مواد سرکوب شده را برای روانکاو آشکار میسازند، اما همه آنها به صورت تغییر شکل یافته یا نمادی هستند. بعد درمانگر باید این مواد را برای بیمار تعبیر کند. فروید این روش را با کار باستان شناس مقایسه کرد که جامعه ای را که چند قرن پیش نابود و مدفون شده است، بازسازی میکند. درست به همان صورتی که باستان شناس سعی میکند بنایی را از تکه های شکسته بازسازی کند، روانکاو تجربه ای را از خاطرات مدفون تکه تکه شده بازسازی میکند. بنابراین، ارزیابی شخصیت بیمار، برملا کردن تعارض های ناهشیار او، به مهارت، آموزش، و تجربه روانکاو بستگی دارد.
منابع:
1- نظریه های شخصیت شولتز
2- نظریه های شخصیت فیست